One day, a cleric made his way to a village, but no one gave him whatever he begged. And he stayed out late at night.
One of the donkeys felt sorry for the mullah and said, "Haji, we have a stable and the donkeys and mules live together."
If you want to join us, come to us.
In short, the mullah agreed to go to the stable of donkeys and mules, and during his arrival, the donkeys and mules greeted Haji with their own custom of milking and farting.
For a few days, Haji was a guest of donkeys and mules. In short, Haji had to eat with them. Halaseh Haji started sedition and started a fight between donkeys and mules. And the main sedition inside this stable is Haji. This Antihumanity Haji is no longer among us. The mule deer said, "Let us kill him."
Haji fainted and looked under the corner of his eye under the corner of his eye. Do not bother.
This is the story of Haji in the donkey stall.
روزی و روزگاری آخوندی راهش به یک دهکده رسید هرچی التماس کرد کسی بهش جا نداد. و شب دیروقت بیرون ماند.
یکی از خرها دلش به حال آخوند سوخت و گفت حاجی ما یک طویله داریم و خر و قاطرها با هم زندگی میکنیم .
اگر مایل هستی که به جمع ما به پیوندی بیا پیش ما.
خلاصه آخوند قبول کرد به طویله ی خر و قاطرهابرود و در حین ورودش خرهاو قاطرها با رسم خودشان شیره کردن و گوز زدن از حاجی استقبال کردند.
چند روز حاجی مهمان خرها و قاطرها بود خلاصه حاجی مجبور بود با آنها الف بخورد. حلاصه حاجی دست به فتنه گری و میان خرهاو قاطرهاجنگی راه انداخت کدخدای خرها آمد گفت این حاجی فتنه اخراج کنیم این مثل میکروب است هرجا بره آنجا را به گوهه میکشد. و فتنه ی اصلی در داخل این طویله حاجی است دیگر این حاجی دجال میان ما جای ندارد. گدخدای قاطرهاگفت پس بگذاربکشیمش.
حاجی غش کرد و زیر زیری با گوشه ی چشمش نگاه میکرد خر متوجه شد و کدخدای خرها آمد گفت اگر این حاجی دجال را بکشیم بقیه ای ملاهای دجال فتوا میدهند و ما را میکشند پس اخراجش کنیم بگذار خودش بمیرد و خون کثیفش به گردن ما حیوانات بی آزار نی افتد.
این هم داستان حاجی در طویله ی خران.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar